اينك، فاطمه، در جستجوى مادر خويش از پدر غمزده اش مى پرسد:
آه پدر! مادرم كجاست؟
و پدر مصيبت زده، در حالى كه اين يادگار گرانقدر را به سينه مى فشارَد، پاسخ مى دهد:
- مادرت در خانه اى است از ياقوت،
كه در آن، نه از درد نشان است و نه از مصيبت.
[امك فى بيت من قصب لاتعب فيه و لانصب .]
كودك به سكوت پناه مى بَرَد...
به مادرش مى انديشد.
چشمانش، بى ثمر، در جستجوى آن چشمه ى آسمانى اند.
آرى فاطمه، در روزگار حرمان رشد يافت،
در روزگار تنگنا، در روزگار يتيمى و تنهايى.
از اين رو، همچون شاخه اى شكسته،
با اندامى رنجور و نحيف به نوجوانى رسيد.
تنهايى و غم، در چشمان گشاده اش لوحى از اندوه ترسيم كرده بود
كه سراسر تصويرى از سكون و سكوت بود.
آنگاه كه به تفكر فرو مى رفت، به پيامبران شبيه بود
كه همه ى جانشان را در نماز غرق مى كنند.
فاطمه در روزگار قحطى و خشكى پرورش يافت،
همچون ساقه اى كه ريشه هاى عميق خود را در دل خاك مى كارد
و استوار و مقاوم رشد مى كند.
از اين رو، او بزرگ تر از سنّ خويش جلوه مى كرد،
بدان سان كه جاى خالى مادر را پر كند و در نقش بانويى كوچك،
براى پدر تنها مانده اش، مادرى مِهرورز باشد.
روزگار سپرى شد تا عصرگاهى، محاصره شدگانِ «شِعب» به مكّه روى كردند
و به غوغاى زندگى بازگشتند تا فصلى نو از تاريخ آغاز گردد
كه سرچشمه ى بيدارى و لبريز از رخدادهاى بزرگ بود؛
تاريخى بردميده از آن هنگام كه در غار حرا، آسمان و زمين به هم پيوستند.
نظرات شما عزیزان: